مهدی شهید شد
جوانی که بهشتی شد
گفت: رها. . . مهدی. . . مهدی شهید شد، . . . با شنیدن این خبر به حدی متأثر شدم که گوئی یکی از برادرانم را از دست داده ام، فریادی کشیدم و با صدای بلند گریه کردم گوشی تلفن را رها کرده و بی تاب و بی تحمل می گریستم، تا آن وقت برای کسی به این شدت گریه نکرده بودم او پسر پاک و با تقوی و خیلی مظلومی بود، او دوست داشتنی و بی گناه بود و این چه حکمتی است که خوبانی چون او در زمانی که دیگر جنگی در میان نیست از بین بروند؟! او چون فرشته ای بود که نمی توانست متعلق به زمین باشد.خدای من پدر و مادرو خواهرش چه می کشند و چگونه داغ این مصیبت بزرگ را تحمل خواهند نمود؟! گوئی به قلبم خراش می زدند. مامان سعی می کرد آرامم کند اما بی اختیار اشکهایم جاری بود و آرزومی کردم این خبر دروغ باشد و مرتب با صدای بلند می گفتم دروغه، دروغه. . . مادرم دوباره با آزیتا تماس گرفت وکمی که صحبت کرد دوباره گوشی را به من دادپرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ چه وقت خبر شهادت او به گوش خانواده اش رسیده؟ آزیتا از شدت رنجی که می کشید رمق توضیح دادن نداشت بالأخره گفت: دیروز غروب خبر می آورند که مهدی تصادف کرده و در بیمارستان است. خانواده خود را به تهران می رسانند و در آنجا متوجه می شوند که مهدی به عنوان فرمانده اکیپ خنثی سازی مین های باقی مانده از جنگ به شلمچه می رود و در آنجا یکی از مین ها منفجر شده و او و چند نفر از دوستان او به شهادت می رسند. آزیتا گفت: هنوز جسدش را تحویل نداده بودند که نرجس با من تماس گرفت و خبرش را داد او فریاد می کشید و می گفت: داداشم، داداش خوب و عزیزم شهید شد. پشتیبانم، عصای دست پدرم، همدم مادرم، عزیز دلم پر کشید. . .
نرجس شماره منزل عمویش را داده بود. من خیلی زود با آنها تماس گرفتم، وقتی گوشی را به نرجس دادند فقط گریه کردم، داغ مهدی به حدی روی قلبم سنگینی می کرد که خودم محتاج تسلی بودم. گفتم: نرجس جان بگو که او شهید نشده، بگو که اشتباه شده، بگو که دروغ گفتند، نرجس آرام گریه می کرد و می گفت: ای خدا داداشم داداش خوبم، گفتم: نرجس جان پدر و مادرت را آرام کن آنها را با این کارها بیشتر عذاب نده، شهید نمی میرد، شهید زنده است، شهید مهمان عزیز خداست، خودم گریه می کردم و او را دلداری می دادم. بالأخره قرار شد وقتی به سنندج آمدند ما را خبر کنند. سه روز گذشت اما در تمام این سه روز من اشک ریختم واحساس می کردم روح پاکش شاهد این اشکهاست. از خدا برای پدر و مادرش صبر می خواستم. مامان در این مدت سعی می کرد مرا آرام کند اما من آنچنان عزا گرفته بودم که حتی تلویزیون نگاه نمی کردم. دقایق برایم به کندی می گذشت و سنگینی این خبر برایم بسیار جان گداز بود، چشمانم در اثر گریه زیاد ورم کرده بود، اعضای کمیسیون موسیقی به منزل ما آمدند و جلسه را در خانه ما برپا نمودند، من حاضر نشدم که در این کلاس شرکت کنم به مامان گفتم: به آنها بگو مریض است مامان که از دروغ متنفر بود حقیقت را به آنها گفته بود. یکدفعه دیدم که همه به اتاق من هجوم آوردند، یکی از آنها برادر خودم بود و بقیه که هفت نفر بودند و در بین آنها از جوان بیست ساله تا فرد چهل و پنج ساله وجود داشت شروع به انتقاد و خرده گیری از من کردند. یکی از آنها درحالی که از درونش شعله نفرت زبانه می زد و سعی می کرد با چهره خندان آن همه نفرت و خشم را پنهان کند گفت: برای مرگ اینها که نباید گریه کرد زنده امثال اینها گریه دارد نه مرگشان. مثل این بود که خنجری به دل زخمی من زدند. با عصبانیت گفتم: اگر پسر شما بمیرد و کسی چنین حرفی بزند برایتان خوشایند است؟ او که زن 37 ساله ای بود و مثل دختر بچه ها یک شلوار نارنجی پوشیده بود گفت: اینها فرق می کنند. ما هر چه می کشیم از دست همین بچه حزب اللهی ها می کشیم. داداش گفت: اصلاً تو چه آشنائی با او داشتی؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمد می کردی؟ گفتم مگر آنها چکار کردند؟ مگر کی هستند؟ و به مامان نگاه کردم که ببینم به آنها چه گفته. مامان گفت: مگر همان خانواده نیستند که می گفتی برای مرگ امام گریه کردند؟ گفتم خب مگر گناه می کردند؟ یکی دیگر از اعضا گفت: این جماعت همان کسانی هستند که عزیزان ما را با شکنجه به شهادت رساندند حالا تقاص پس میدهند. حالا تو برای آنها گریه می کنی؟ زیر رگبار حرفهای بی اساس و نفرت انگیز آنها عذاب می کشیدم. با عصبانیت از اتاقم خارج شده و به سمت پشت بام رفتم. با خود می گفتم بهائی یعنی شعار تو خالی. مگر اینها نمی گویند دشمنان خود را هم باید دوست بداریم؟! و بعد به خاطرم رسید که خود عبد البهاء هم وقتی به برادرش می رسید که از دشمنان اومحسوب می شد و به مسلک بهاء در نیامد و او هم برای خودش فرقه ای ساخت به اسم ازلیها با او در گیر می شد و پشت سر او و خانواده او حرف می زد و به همراهانش شعرهائی یاد داده بود که هر وقت از کنار منزل آنها عبور می کنند بخوانند و آنها را عذاب دهند دیگر از پیروان او چه انتظاری می رفت؟ روز چهارم بالأخره شنیدم که خانواده آقای محمد صالحی به سنندج آمده اند و قرار است جسد مهدی تشییع شود قبلاً به وسیله دوستان مهدی و بنیاد شهید اعلامیه تشییع پیکر پاک مهدی به دیوارها زده شده ومردم به این وسیله خبر دار شده بودند. با آزیتا به دیدن این خانواده داغ دیده رفتیم. وارد کوچه که شدیم برای لحظه ای فراموش کردم که به چه مناسبتی به خانه آنها می روم و با خود گفتم الان مهدی در را برایمان باز می کند و آن لحظه کاملاً جلوی چشمم مجسم شد. با به خاطر آوردن اینکه مهدی دیگر نیست و او برای همیشه رفته است زانوانم قدرت حرکت را از دست داد. لحظه ای ایستادم و به سراسر خیابان و محل زندگی آنها نگاه کردم و گفتم حس می کنم مهدی اینجاست و الان شاهداین محل و این خانه است. کسانیکه به دیدن خانواده اش می روند، کسانی که برایش اشک می ریزند، کسانی که درباره اش حرف می زنند، همه را می بیند و روحش چه آرامشی دارد. به بلندای درختان روبه روی خانه ها نگاه کردم و گوئی روح او را در بلند ترین نقطه آن در ختان می دیدم به او گفتم از خدا برای خانواده ات صبر بخواه. می دانم که جایگاهت در نزد خدا رفیع است. درب حیاط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شدیم همه درختان و گلها بی شاخ و برگ بود و در بعضی از گوشه های حیاط تجمع برفها دیده می شد. تعدادی از اقوام آنها را که همه پیراهنهای مشکی به تن کرده و مشغول کار بودند دیدم، دلم از این می سوخت که در این شهر غریبند و عده زیادی به دیدنشان نخواهند رفت و مراسم تشییع خیلی خلوت خواهد بود. از بلند گویی که داخل حیاط نصب کرده بودند صدای قرآن پخش می شد و ناخودآگاه دل انسان می لرزید خانم و آقائی به ما خوش آمد گفته و ما را به سمت پذیرائی راهنمائی کردند. وارد شدیم و خانم محمد صالحی و نرجس را در بین خانمهای زیادی که دور آنها را گرفته بودند دیدم. مادر مهدی با رنگ و روئی پریده و سفید آرام آرام اشک می ریخت در این مدت کوتاه به شدت شکسته شده بود چشمان متورم و سرخش حکایت از خون دل داغدیده اش می کرد حس می کردم دیگر رمق نداشته باشد که با این و آن احوالپرسی کند می دانستم که جگر سوخته ای دردمند است می دانستم چه زجری می کشد میدانستم جسم و روحش آکنده از غم فراق بهترین فرزند دنیاست من و آزیتا هر دوی آنها را در آغوش گرفته و از صمیم قلب با صدای بلند گریه کردیم. با صدای گریه ما همه گریه می کردند وقتی من خود را به آغوش مادر مهدی انداختم، متوجه شدم صدای گریه های او بیشتر شد طوری سرم را به سینه می فشرد که گوئی او مرا دلداری میدهد و دائم در بین صحبتهایش می گفت: الهی فدایت شوم، الهی قربانت گردم. چشمان بی فروغ و غمگین مادر مهدی جانم را به آتش می کشید، در عمق نگاهش حکایتها بود، هزاران آرزوی خفته و خاموش، گوئی هنوز باور نمی کرد که مهدی اش برای همیشه رفته است و نمی خواست باور کند که دیگر هرگز او را نخواهد دید. من و آزیتا در گوشه ای نشستیم، مبلها را برداشته بودند و دور تا دور اتاق خانمها نشسته و تکیه به دیوار زده بودند. خانم صالحی مثل کسی که در چهره من دنبال خاطره ای می گشت به من خیره شده بود، من اشک می ریختم و او با تبسمی در گوشه لبانش و اشکی بر گوشه چشمش به من نگاه می کرد.